ساختار دراماتیک در داستانها قسمت اول
وقتی از شاگردانم میپرسم: « چرا فیلم میبینیم؟» همشه یکنفر جواب میدهد : « برای اینکه سرگرم شویم.» ماهیت مرموز این سرگرمی چیست؟ اگر میتوانستیم آن را در بطری بستهبندی کنیم، میتوانستیم میلیاردها درآمد کسب کنیم.
تئاتری در زادگاه من ، شهر مورپارک (Moorpark) بود که ملودرامهای مسخره و تقلیدی را به نمایش میگذاشت. شخصیتهای این نمایشها همه مانند افراد شروری که سبیل هایشان را تاب میدادند، کلیشهای بودند. پسرم و دوستانش را به تماشای این نمایشها میبردم و با تشویق قهرمانها و هو کردن شخصیتهای شرور ، همه ما تشویق میشدیم که در این کار شرکت کنیم. به همه مان خوش میگذشت. گاهی اوقات یک دفترچه کوچک طراحی با خودم میبردم. چونکه لباسها و بازی بازیگران خیلی قوی و برای کار انیمیشن عالی بود.
به یکباره مفهوم « سرگرمی» برایم کاملاْ روشن شد. آن بازیگرهایی که بر روی صحنه بودند، همه به دنبال واکنش مخاطبین بودند. مهم نبود این واکنش مثبت باشد یا منفی . ( البته دوست داشتند در پایان تشویق شوند!). اما در طول نمایش آنها به یک اندازه خواستار هورا کشیدنها و هو کردنها بودند. این واکنشها به معنای درگیر شدن مخاطب با نمایش و داشتن یک تجربه احساسی رضایتبخش بود.
برای رسیدن به این هدف ، ایجاد یک تجربه احساسی رضایتبخش، راههای زیادی وجود دارد. از مخاطبین خود چه میخواهید؟ آیا میخواهید آنها را شگفتزده کنید؟ به آنها دیدگاه و چشمانداز بدهید؟ آنها را بخندانید؟ بگریانید؟ آنها را تحت تأثیر قرار دهید؟ تغییرشان دهید؟ در آنها نفوذ کنید؟
روایت داستان را از کجا آغاز کنیم؟ همه ما در زندگیمان به نوعی داستان نقل کردهایم. این جملهها به نظرتان آشنا نیستند؟ « زمانی سگم مشقهایم را خورد. سگم عملاْ مشقهایم را تکهتکه کرد و آب دهانش باعث شد لکه جوهر بر روی آنها پخش شود. » داستانگفتن آسان است، نه؟ نه با این سرعت…. اما چطور میتوانیم به داستانی برای ساخت انیمیشنمان دست پیدا کنیم؟ بیشتر افراد رویای داستانی را که میخواهند نقل کنند و شخصیتهایی را که میخواهند خلق کنند، در سر میپرورانند. شخصیتهای داستان اول این کار را کردند، بعد آن کار را کردند، سپس فلان کار را کردند و همینطور ادامه پیدا می کند تا داستان تمام شود.
بیایید رویکردی متفاوت را امتحان کنیم. ابتدا ازتان میخواهم که به چند سوال پاسخ دهید. به داستان فکر نکنید. در عوض به این فکر کنید که میخواهید مخاطبتان چه احساسی پیدا کند. به آنچه که باید در مورد زندگی بگویید فکر کنید. واقعاْ چه چیزی برایتان مهم است؟ دنیا را چگونه میبینید؟ این سوالات شما را به سوی موضوعاتی که در داستانتان بر آنها تأکید دارید، هدایت می کند.
پس از آن تصاویر و چهرههای قدرتمندی را که میخواهید از آنها استفاده کنید، در ذهنتان مجسم کنید. در این داستان چه چیزی بهیادماندنی خواهد بود؟ چه چیزی به طرزی خارقالعاده زیبا خواهد بود؟ فوقالعاده زیبا و بامزه؟ حالا نقاط هولناک داستان چه خواهد بود؟ این موارد فقط پیشنهاداتی هستند که شما را وامیدارند تا به این فکر کنید که چه چیزی باعث میشود تصاویر و طرحهای شما منحصربهفرد شود.
به تضادهایی فکر کنید که میتوانند داستان شما را پیش ببرند و آن را پر از تعلیق و هیجان کنند. چه چیزی سبب میشود که شخصیتهای داستانتان بهقدری عصبانی شوند که دست به کارهای خشونتآمیز بزنند؟ یاد بگیرید که به وقایع گذشته بیندیشید. چه اتفاقاتی ممکن است افتاده باشد که آنها را در این وضعیت قرار داده باشد؟
حال که این ایدهها را بررسی کردید، به داستانی که میخواهید روایت کنید، بیندیشید. امیدوارم متوجه شده باشید که این نوع رویکرد، شما را در چهارچوبی کاملاْ متفاوت، یک چهارچوب گستردهتر قرار میدهد و این منجر به یک داستان بسیار عالی خواهد شد. در ادامه خواهید دید که داستان انیمیشن به تصویر کشیدهشده در این کتاب چگونه به ذهن نویسنده خطور کرده است. من علاوه بر سوالات بالا، باید به این موضوع هم فکر میکردم که میخواهم این فیلم کدامیک از مفاهیم انیمیشن را به شما نشان دهد. شما باید ساختار داستانتان را به گونهای تنظیم کنید که یک پاسخ / واکنش احساسی در مخاطبینتان ایجاد کند.
اما انیمیشن که واقعی نیست! چطور ممکن است چند تصویر نقاشی یا تصاویر کامپیوتری صرف بتوانند انسان را تحت تأثیر قرار دهند؟ آیا واقعیبودن داستان تا این حد اهمیت دارد؟ داستانها بر انسانها تأثیر میگذارند و تأثیری که مخاطبین احساس میکنند، بسیار واقعیست.
داستان مردی را شنیدم که سوار بر اسب برای رسیدن به یک مقصد در دل طوفان با شتاب میتازد. وقتی به مقصد میرسد، دوستانش از دیدنش تعجب میکنند. او دلیل تعجبشان را جویا میشود و آنها میگویند که او با اسب از روی یک دریاچه یخ زده عبور کرده است. مرد با شنیدن این موضوع بلافاصله دچار حمله قلبی شده و جان میبازد. در این داستان چه چیزی واقعی بوده؟ ایا تاختن بر روی دریاچه یخزده واقعی بوده؟ یا ماجرا زمانی واقعی شده که مرد باخبر شده که از روی یک دریاچه یخزده عبور کرده است؟ او در حقیقت زمانی که فهمید بر روی یک دریاچه یخزده اسب تاخته، صحیح و سالم بر روی زمین صاف ایستاده بود، قبلاْ از روی دریاچه عبور کرده و اکنون دیگر نباید این موضوع چندان اهمیتی برایش داشته باشد. در حقیقت داستان زمانی برای این مرد واقعی شد که در ذهن خود به این باور رسید که سواری بر روی یک دریاچه یخ زده غیرممکن است، نه آن زمان که به او گفتند که با اسب از روی دریاچه یخزده عبور کرده است. این مرحلهای بود که او این داستان را برای خودش واقعی کرد. داستانها میتوانند تا این حد قدرتمند باشند.
ایگی، صبور باش، میخواهی یاد بگیری که فیلمهای عمیقاْ تأثیرگذار بسازی، درسته؟ داستان در چه مرحلهای واقعی میشود؟ آیا واقعیت یک امر ارتباطی است؟ با این حساب آیا برقراری ارتباط بخشی از واقعیت است؟ بدینترتیب در حقیقت این ناظر است که واقعیت را تغییر میدهد. در مورد این نمونه از فیزیک کوانتومی حرف نمیزنم، از این حرف میزنم که واقعیت اینست که ما داستانی را بر طبق نظر خودمان خلق میکنیم. ما با تمام تصاویری که میبینیم، ارتباط برقرار میکنیم.
این یک پیام قدرتمند برای فیلمسازانیست که نگاه و دید یک انیماتور را دارند. برای آنکه یک داستان تأثیرگذار باشد، لازم نیست حتماْ واقعی باشد و برای آنکه مخاطب تحت تأثیر داستانی قرار بگیرد، نیاز نیست که حتماْ آن را باور کند. لازم نیست مخاطب داستان را باور کند، اما شما به عنوان فیلمساز باید بدانید که این داستان تأثیرگذار خواهد بود. بنابراین نقاشیها میتوانند مانند فیلمهای واقعی اکشن روی انسان تأثیر بگذارند. نقاشیها بسیار واقعی هستند و حتی میتوانند به لایههای عمیقتر و زیرین ذهن انسان نفوذ کنند.
البته انیمیشن در ظاهر واقعی نیست. اما آیا این همان نکته شگفتانگیزی نیست که در انیمیشن وجود دارد؟
این مطلب 0 دیدگاه دارد.