نویسندگی لوکا: مرثیه طراز اولِ پیکسار در مورد دوستی
هشدار لو رفتن داستان فیلم (Spoiler) : این مقاله به بررسی دقیق پایان فیلم میپردازد، پس با احتیاط پیش بروید.
انریکه کازاروسا رویای فیلمی درباره دوستی را در سرش میپروراند ، اما هنوز داستان کاملی در اختیار نداشت. در طی ۱۵ سال فعالیت حرفهای خود در استودیو پیکسار، کازاروسا کارهای مختلفی از جمله کارگردانی فیلم کوتاه La Luna که نامزد جایزه اسکار شد و عضویت در تیم ارشد خلاقیت شرکت را انجام داده، و حال نیز قرار است یک کار دیگر ، کارگردانی فیلم بلند، را نیز به این لیست اضافه کند. پیکسار معمولاً ترجیح میدهد که کارگردانانش قبل از انتخاب بهترین ایده سه ایده را بهطور همزمان مطرح کنند _ وقتی زمان آن رسید که کازاروسا کار فیلمش را آغاز کند، یک مجموعه داستان در مورد شهر ریویرا( Riviera ) در ایتالیا، جایی که کازاروسای اهل جنوا در کودکیش دیده بود، در سرش داشت. وی میگوید، « همیشه این فکر در سرم بود که شهر ریویرا جالبتر از آن چیزیست که در ابتدا به نظر میرسد. همیشه مجذوب فولکلور و موجوداتی میشدم که میتوانند به شکل انسان دیده شوند. پس این ایده را در کنار ایده دوستی که از رابطهام با بهترین دوستم نشأت گرفته بود ، قرار دادم. تجربه بزرگشدنم در آن شهر باعث شد که بخواهم فیلمی در مورد بچههایی که کودکی میکنند و دست به ماجراجویی میزنند، بسازم. دوستیهای دوران نوجوانی و دوستیهایی که ما را به چالش میکشند، به ما کمک میکنند تا رشد کنیم و هویت خودمان را بشناسیم. » کازاروسا این ایده را با این مطلب ترکیب کردکه خود ِ پسرها موجوداتی متعلق به فولکلور مورد علاقه وی و استعاره مناسبی برای بیان این که کودکان در آن سنین غالباً چه احساسی دارند ، هستند. « به این فکر کردم که اگر آنها این راز بزرگ را با خودشان داشته باشند که هیولاهای آبی هستند ، باعث میشود احساسشان درمورد اینکه در جایی غیر از محل اصلی خود قرار دارند و میخواهند خود را با آنجا وفق دهند، واقعی به نظر برسد ، و همین فکر هسته اصلی ایده من را تشکیل داد. »
کازاروسا در مسیرش برای شکلدهی به این داستان تنها نبود. اولین همراهش تهیهکننده آندرها وارن ، همکار تهیهکننده در Cars 3 و تهیهکننده فیلم کوتاه Lava در سال ۲۰۱۴، بود که نقش اصلی در کمک به کازاروسا برای یافتن این ایده را ایفا کرد. آندرها میگوید، « اوایل یک جورهایی این داستان را به شکل یک مرداب تصور میکردم. آنچه که من به دنبال آن هستم و سعی در کمک به ایجادش میکنم ، قطعات و لحظاتی هستند که چهارچوب اصلی برای تقویت و تشخیص داستان را میسازند ، و این برای داستان اهمیت زیادی دارد. در نهایت این کار انریکو است که تصمیم بگیرد کدام قسمتها بمانند و کدام قسمتها حذف شوند، اما در واقع نکته مهم آنست که این روند حفظ شود و بگذاریم که کل کار قدری پیچیدگی داشته باشد. » وارن نیز مانند کازاروسا از مهرههای اصلی پیکسار و حامیان فرایند کار جدی و سختکوشی هست که این استودیو برای ساختن فیلمهای خود از آنها استفاده میکند و از کسانیست که میداند که سطح توقعات و انتظارات این استودیو تا چه حد بالاست. « ما استانداردهای بالای خودمان را برای آنچه که میخواهیم یک فیلم در نهایت از آب دربیاید، داریم. ما میخواهیم به آن سطح برسیم ، برای همین من سعی میکنم این روند را حفظ کنم ، چرا که میتواند به هم بریزد. حتی ما هم گاهی این مسئله را فراموش میکنیم. »
در دسامبر ۲۰۱۷، جسی اندروز به عنوان نخستین نویسنده فیلمنامه برای همکاری با کازاروسا به این تیم پیوست. اندروز ، که در سال ۲۰۱۵ برداشتی از داستان خودش ، من، اِرل و دختر در حال مرگ(Me and Earl and the Dying Girl)، را که همان سال تبدیل به یک فیلم تحسین برانگیز که برنده جوایز هیأت داوران و مخاطبین در Sundance شد، گردید ، به رشته تحریر درآورده بود ، خیلی زود با ایدهای نوپای کازاروسا ارتباط برقرار کرد. اندروز نقل میکند، « در آن زمان داستان کمی فرق میکرد، اما باز هم در اصل دوستی بین یک کودک محتاط و خجالتی و یک کودک نسبتاً خطرپذیر و ماجراجو بود. کارهای زیادی میشد برای شخصیتپردازی و داستانپردازی کار انجام داد. » از نظر کازاروسا این ارتباط، یک ارتباط دوسویه بود. این کارگردان درباره اندروز میگوید، « کاملاً عاشق جسی و نویسندگیش شدم. ” من، اِرل و دختر در حال مرگ” کار برجستهای بود، اما حس میکردم که این ادراکِ شوخطبعی در کتابهایش هم وجود دارد. من عاشق برداشتهای غیرمعمول و بینظیر او هستم. یک عامل ناشناخته در جسی وجود دارد. نوشتههایش میتواند عجیب، جالب و پراز نکات بامزه باشد، اما در عین حال نکات شاعرانهای هم در آنها وجود دارد.»
وقتی کازاروسا دوستی دوران کودکیش را که الهامبخش وی در این ایده شده ، تعریف میکرد، اندروز کودکی خودش را به خاطر میآورد. کازاروسا میگفت، « در دبیرستان، من یک بچه فوقالعاده لاغر و خجالتی بودم که مهارتی در ورزش نداشتم و یک بچه دیگر هم بود که خیلی خوب هاکی بازی میکرد و به آهنگ متالیکا گوش میداد. داشتیم فوتبال بازی میکردیم، او ظرف ۵ ثانیه من را تکل کرد و من گریهکنان نقش زمین شدم. در پایان روز ما بهترین دوستان هم شده بودیم که این دوستی برای سالها ادامه داشت. اما من پیتسبورگ را ترک کردم و او آنجا ماند. » و این جنبه از ماجرا به شکل ویژه اندروز را تحت تأثیر قرار داد. اندروز میگوید ، « از انریکو در مورد دوستیش پرسیدم و گفتم، ” پس شما هنوز هم مدام با هم در ارتباط هستید؟” او گفت، ” نه، نه آنقدرها. ” من فکر کردم که جالب است که خداحافظی در داستان نیست. این نوع دوستیها در زندگی بسیار مهم هستند، اما محدوده زمانی هم در آن بسیار مهم است. این به آن معنا نیست که شما هرگز دوباره یکدیگر را نمیبینید و با هم صحبت نمیکنید، بلکه به این معناست که راههای کاملاً متفاوتی را در زندگی پیش میگیرید و توانایی لازم برای انجام این کار را در یکدیگر ایجاد میکنید. وقتی به این کار پیوستم، این موضوع در فیلم نبود، اما من ( میدانستم) که اگر بتوانیم آن را ایجاد کنیم، کار عمیق و قابلتوجهی در مورد دوستی خواهیم ساخت. با کسی که شباهتی به شما ندارد، دوست میشوید و چنین تأثیری بر یکدیگر میگذارید. شما به نوعی همدیگر را کشف میکنید.
لوکا شخصیتیست که نام فیلم از وی گرفته شده (با صدای جیکوب ترمبلی) تا اینکه با یک هیولای آبی به نام آلبرتو ( جک دیلان گریزر) دوست میشود که سرانجام او را از پوستهاش خارج میکند ، حتی متقاعدش میکند که به خشکی برود، به جایی که هیولاهای آبی میتوانند به صورت موقت به شکل انسان درآیند ( البته مگر اینکه خیس شوند). به عنوان دو فرد شجاع در شهر نزدیکشان، پورتوروسو، با جولیا ( اما برمن) دوست میشوند که از آنها کمک میگیرد تا در مسابقه دوچرخهسواری محلی به نام جام پورتوروسو برنده شود. لوکا و آلبرتو با این هدف که جایزهشان را صرف یک وسپا برای کشف جهان کنند، با این دوستی موافقت میکنند. اما زمانی که راز هویتیشان در خطر آشکار شدن قرار میگیرد، دوستی پسرها تا مرز نابودی مورد آزمون قرار میگیرد.
تیم خلاق برای به تصویر کشیدن لوکای درونگرا با چالشی منحصربهفرد روبرو شدند. پس از تلاش در جهت حل این چالش با استفاده از کلام، یک راه تصویری هم خودش را نشان داد: در سراسر فیلم، مخاطب افکار خارقالعاده لوکا را در چند سکانس خیال و رویا بر روی صفحه میبیند. اندروز میگوید، « این برای من درسی بود که گاهی کاری که باید به عنوان یک نویسنده انجام دهید، فقط نوشتن متن نیست. وقتی برمیگردید و La Luna را نگاه میکنید ، میبینید که لحظات بدون کلامش در کمترین حد ممکن است. این زیادهگویی و پرحرفی لحن پرزرقوبرق و کیفیت افسانهای را در سراسر فیلم به خوبی نشان میدهد. وقتی قدری از متن نوشتهشده را از کار حذف میکنید، کارگردان به صورت پیشفرض کاری را که خوب بلد است، انجام میدهد.» او کازاروسا را به خاطر میآورد که لوکا را در حالتی که مشغول خیالپردازی درباره پرش از روی آب در حالیکه با آلبرتو سوار بر وسپایشان هستند، میکشید و شروع به این کرده بود که کاری کند که مخاطب هر از گاهی وارد ذهن لوکا بشود. و مطمئناً این سکانسها که فرصت انجام کارهای بصری بیشتری را در اختیار کازاروسا و تیمش قرار میدادند ، از جذابترین جلوههای بصری این فیلم هستند. « وقتی یک نویسنده هستید ، ممکن است گاهی این اشتباه را مرتکب شوید که فکر کنید کلام تمام مشکلات را حل میکند. اما کلام تنها یکی از ابزارهای موجود در حرفه فیلمسازی است و تنها به این دلیل که سایر ابزارها در اختیار افراد دیگر هستند ، به این معنی نیست که نباید به آنها اعتماد کنید.»
در ساخت بسیاری از فیلمهای پیکسار حوادث و اتفاقات غیرمنتظرهای وجود دارد که در آنها داستان به مشکلی برخورد میکند و ایده یا نظر جدیدی وارد روند خلاقانه کار میشود. این ایده و نظر جدید در لوکا، مایک جونز بود که به تازگی کارش به عنوان نویسنده همکار در فیلم روح (Soul ) تمام شده بود. کازاروسا میگوید، « آنچه که در این تجربه پرماجرا و طولانی رخ میدهد آنست که شما سوار بر یک کشتی هستید و گاهی دچار یک طوفان شدید میشوید و قطعههای جدیدی در داستان ایجاد میشوند. اینجاست که نیاز به نیرویی دارید تا شما را به بندر بعدی برساند. تخصص مایک ایجاد ساختار و برقراری ارتباط بین اجزای کار است و این کمک زیادی به ما کرد. » جونز که سالها هنرمند خلاق و داستانپرداز ارشد پیکسار بوده است، نقشش را در سوار شدن بر این کشتی بهتر از هر کس دیگری درک میکرد. جونز میگوید،« اتفاقی که در تمام این فیلمها رخ میدهد – و در فیلم روح هم برای ما پیش آمد_ به این خاطر است که ساختن این فیلمها خیلی طولانی میشود ، به تدریج در مسیرهایی که برای کشف داستان طی کردهاید سرگردان شده و گیر میافتید، بنابراین مرا آوردند تا به آنها کمک کنم تا کار را به شکلی ساده کنند، و خط اصلی داستان را تشخیص دهند تا فقط به ساختن همان ادامه دهند. آنها تمام این مدت را فرصت داشتند که تمام این چیزهای زیبا را پیدا کنند و من فکر میکنم که آنها فقط به من نیاز نداشتند ، بلکه به افراد دیگری نیاز داشتند که به آنها بگویند ، ” ما این و این و این را دوست داریم و اینکه چطور میتوانید اینها را کنار هم قرار دهید و چطور به باقی این چیزها احتیاجی ندارید.”
از آنجا که لوکا و روح تقریبا به صورت همزمان ساخته میشدند، اندروز و جونز اغلب نوشتههایشان را با هم رد و بدل میکردند تا از نظرات یکدیگر باخبر شوند و با هم دوست شده بودند. جونز میگوید، « چون من تنها نویسندهای بودم که در استخدام پیکسار بود ، حس میکردم بخشی از وظیفهام اینست که به نویسندگان خوشآمد بگویم و به آنها بگویم که نویسندگی در اینجا چه شکلی است. چون پروژههای ما ارتباط زیادی با هم داشت، حتی قبل از آنکه از من بخواهند که به لوکا بیایم، ارتباط بسیار نزدیکی با هم داشتیم. حس شوخطبعی ما بسیار شبیه به یکدیگر است. احترامی که برای کارهای جسی قائل بودم باعث شد تا این همکاری شکل بگیرد و تبدیل به یک رابطه کاری بسیار عالی شود. » به همین ترتیب، اندروز هم از مشارکت جونز استقبال کرد. او میگوید،« من پیشتر از نظر هنری و خلاقیت به او اعتماد داشتم. میدانستم که بخش زیادی از مغز داستانپردازی پیکسار را با خود به همراه خواهد آورد . او واقعاً درک خوبی از طراحی و ساخت یک داستان دارد، اما نه به قیمت احساسات. او این کار را به خوبی تمام نویسندههایی که تا به حال دیدهام، انجام میدهد. همیشه هم برای کارهایی که از همان ابتدای کار انجام میدادم، تشویقم میکرد. » وارن از جایگاه نظارتی یک تهیهکننده میتوانست ببیند که چگونه این زوج از همان ابتدا خود را با هم وفق میدهند. او اشاره میکند ، « هرگز مشخص نبود که قرار است این کار تا چه حد ترکیبی باشد، اما رابطهدوستی بین آنها شکل گرفت و تماشای این دوستی واقعا جالب و سرگرمکننده بود. انها دو روح در یک بدن شدند و حقیقتاً با هم یکی شدند و تجربه خودشان از دوستی به عنوان نویسنده بخشی از داستانی شد که درباره دوستی مینوشتند. کار با آنها جالب و سرگرمکننده بود، زیرا شادی و شوخطبعی زیادی را با خود به این فیلم آوردند. »
صحنه برجسته در لوکا _ و یکی از بهترین صحنههای دوره کاری پیکسار – در انتهای پرده دوم فیلم است، زمانی که آلبرتوی ناامید، خسته از دوستی رو به افزایش لوکا و جولیا و وحشتزده از تمایل لوکا برای رفتن به مدرسه جولیا و ترک احتمالی وی ، نشان میدهد که یک هیولای آبیست. قصد او از این کار آنست که لوکا هم همین کار را بکند ، اما دوستش در عوض رو به او کرده و فریاد میزند، “هیولای آبی!” این خیانت بزرگیست و صحنهایست که در طول نوشتن داستان خیلی تغییر کرده است. اوایل کار ایده این بود که خشم آلبرتو او را تبدیل به یک هیولای دریایی خشن غولپیکر ( Kraken) کند که شهر را تهدید میکند. جونز میگوید، « در آن نسخه ابتدایی، لوکا شنا میکند و او را از شهری که قصد دارند او را بکشند، نجات میدهد. این ایده جواب نداد، اما ایده فداکاری ایثارگرانه یکی از پسرها برای دیگری، ایده کارسازی بود. اما تا مدتها نمیدانستیم که چطور به این ایده برسیم.» جونز پیشنهاد کرد که شاید تلاش آلبرتو برای اینکه به جولیا نشان دهد که او و لوکا حقیقتاً چه موجوداتی هستند، بتواند لوکا را به اقیانوس بکشاند و در آنجا مشخص شود که هر دوی آنها در واقع هیولای آبی هستند . « این جسی بود که گفت آلبرتو باید به جولیا نشان دهد و بعد لوکا با هیولای آبی خواندن دوستش به او خیانت کند . قدری طول کشید تا موضوع را هضم کنم و بعد گفتم ” بله، راهش همینه. ” آلبرتو قصد دارد که با دوستش کاملاً صادق باشد، اما این کار باعث میشود که لوکا بگوید، ” تو جور دیگری هستی”. این وحشتناک بود و من عاشقش شدم. وقتی در خصوص این لحظه به توافق رسیدیم ، توانستیم در نهایت به پرده سوم دست پیدا کنیم. »
اندروز اشاره میکند که این صحنه میتواند تلنگری برای یک نویسنده بلندپرواز باشد. هر چند نسخه ابتدایی این صحنه که مشخص میشد هر دو هیولای آبی هستند، هیچ ارتباطی به بخشهای دیگر نداشت، اما مشکلاتی برای داستان کلی به وجود آورد. او میگوید،« پس از آن صحنه دیگر هیچچیز خوب پیش نرفت. لوکا از آلبرتو خیلی عصبانی بود و اصلاً هیچ نقشی هم در این تصمیم نداشت. این از نظر عاطفی خیلی درست نبود. ما لازم داشتیم که لوکا کار اشتباهی در مورد آلبرتو انجام بدهد. در واقع بعد از آن کل پرده سوم به درستی جواب میداد. » تیم خلاق شدیداً نگران این بودند که خیانت لوکا بر علاقه مخاطب نسبت به این شخصیت تأثیر بگذارد. کازاروسا میگوید، « در این مورد قدری تردید وجود داشت چون که همه ما به شکلی امیدوارانه این درد را در قلب خود احساس میکردیم. در این مورد خیلی صحبت کردیم. اما نکته این بود که ” آیا ما میخواستیم مخاطب را برگردانیم؟” این وظیفه ما بود که شرایط را برایش فراهم کنیم و بهانهای برای مبارزه کردن به دستش بدهیم. در نسخههای اولیه پس از خیانت لوکا، وقتی معلوم میشد که پدر آلبرتو او را ترک کرده ، پایان جام پورتوروسو باعث میشد که پسرها فرصت جبران پیدا کنند. آنها مسابقه را با هم به پایان میرساندند و با هویت واقعیشان که برای اهالی شهر فاش شده بود، برنده جایزه میشدند. اما این جان هافمن، ناظر داستان فیلم بود که پیشنهاد کرد، آلبرتو نباید انقدر سریع لوکا را ببخشد. جونز میگوید، « منظورم اینست که ما همه اشتباه میکنیم و گاهی اشتباههای بدی هم میکنیم. باید به عنوان یک انسان باور داشته باشم که همه ما میتوانیم از مسیر اشتباه برگردیم. پس وقتی که لوکا اشتباه میکند چگونه او را از اشتباه دربیاوریم؟ او پس از آن خطا چطور راه برگشت را پیدا میکند؟ این راه را اینگونه پیدا میکند که به خاطر دوستش به تنهایی در مسابقه برنده شود. از این ایده خیلی خوشم آمد. این ایده در نهایت به قدری بار عاطفی بیشتری به پرده سوم میداد که همگی ما آن را پذیرفتیم. »
اندروز به عنوان جدیدترین عضو در روند فشرده داستانپردازی پیکسار ، از تجربه خود عمیقاً شگفتزده شده و حتی امیدوار است در ناحیه Bay که استودیو در آن قرار دارد، ماندگار شود. او میگوید، « همزمان دریافتم که چرا تا این حد میانگین بحث و کشمکش در پیکسار بالاست و چرا دیگر هیچکس به این شیوه کار نمیکند. این بحث و کشمکش بالاست ، چون آنها وقت وحوصله زیادی صرف این فیلمها میکنند. ۱۱ بار فیلم را کناربگذاری و دوباره رویش کارکنی. فقط با آدمهای خاصی میتوان این کار را کرد. واقعاً لازم است که ذهنهای تیزبین و نقاد در کار حضور داشته باشند، چرا که موضوع یک فیلم بزرگ در میان است و ادعاهای هنری بزرگی مطرح میشوند. در عین حال نمیتوان زیادی خودبزرگبین بود و باید سخاوت زیادی داشت.» وی شاهد دوران تغییر در این شرکت نیز بود ، چرا که این شرکت خود را برای ساختن فیلمهایی توسط ایدههای متفاوت و جوانتر آماده میکند. تولید این فیلمها از سال آینده با فیلم Turning Red، اثر یک کانادایی چینیتبار به نام دومی شی ( Domee Shi ) و برنده جایزه اسکار به خاطر انیمیشن کوتاه بائو ( Bao) آغاز میشود. اندروز اضافه میکند، « قرار است فیلمسازان بزرگی به این استودیو بیایند. دوران هیجانانگیزی است. پیکسار واقعاً جای خاصی است.»
دیدن لوکا برای من واقعا تجربه ی هیجان انگیز و خنکی بود اتفاقا خیلی جالب بود برام که لوکا خیانت میکنه و بعد میفهمه و تجربه کسب میکنه و جبران میکنه ،در واقع هم به واقعیت نزدیک هستند اینطور داستان ها هم جذابیت های داستانی خودشونو دارن، ممنون جناب میر توحید
خواهش میکنم و موافق هستم ^_^