دان اسکانلون از دانشگاه هیولا میگوید
وی که به عنوان اولین کارگردانی، این فیلم را در کارنامه دارد از فشار کاری، مسائل و رضایت از اولین کار پریکوئل (prequel) استدویو پیکسار میگوید.
دان اسکانلون در درجه اول فردی بوده که با داستان سر و کار داشت. وی برای دریافت راهنمایی و هدایت خود در راه تقریبا مشکل و دلهره آور کارگردانی اولین انیمیشن خود، یعنی دانشگاه هیولا، به تجربه اش بعنوان نویسنده و هنرمند داستانپرداز تکیه کرد. در اولین prequel پیکسار ،یعنی دانشگاه هیولا، از پنجهها و پاهای خزدار فیلم کارخانه هیولاها استفاده کرده که یکی از محبوبترین فیلمها در تمام دوران بشمار میرود.
از همان ابتدا، دان و تیم خلاق پیکسار تصمیم بر روایت داستانی داشتند که برگرفته از یک تجربه اکتشاف فردی بود از اینکه چطور گاهی حقیقت خشن میشود. اینکه چطور خوشبینی از دنبال کردن رویاها زمانی پایان مییابد که به در بسته میخوریم. از نظر کارگردان، دانشگاه هیولا همیشه و همیشه روایت داستان مایک بوده، سفری که بسیار صادقانه و قانع کننده بود. البته یکی از اصلیترین چالشها این است که وقتی صحبت از prequel میشود، همه از خط داستان خبر دارند. برای جذاب و با ارزش کردن داستان باید ویژگیهای جدیدی از شخصیتها را کشف کرد، چیزی که قابل پیش بینی نباشد. اخیرا فرصتی داشتم که با دان، هم در محوطه امرویل پیکسار و هم در جشنواره انیمیشن اََنسی صحبتی داشته باشم. او از تجربه خوب کارگردانی خود میگفت که چگونه وجود یک داستان قوی، عظمت تولید و نیز تیم با استعداد او را در ساخت فیلم همیاری نمودند.
دان سارتو: روزی فرامیرسد که به عنوان فردی عادی به خواب میروید و فردای آنروز به عنوان یک کارگردان بیدار میشوید. کمی راجع به انتخاب شدنتان برای کارگردانی چنین فیلم مهمی صحبت کنید. چراکه در حال حاضر یکی از چند انتخاب محدود در این عرصه هستید.
دان اسکانلون: ممنونم، بله. احتمالا جواب (انتخاب شدنم) تجربه داستانپردازی در سایر فیلمهای پیکسار بوده. منظورم این است که خوشبختانه در Cars (John Lasseter)همراه با جان لستر همکاری کردیم و بگونهای احساس کردم او و من حس شوخ طبعی مشابهی داریم، حسی که دقیقا مشابه بود. پس فهمیدم از این بابت شانس آوردم. از همان ابتدا حس کرده بودم که جان به من اعتماد دارد. یعنی اگر راجبش کمی فکر کنیم من از میشیگان آمده بودم..از ناکجا آباد..با گذشته ای که کارنامه آنچنان درخشانی نداشت. آنچه که مرا به پیکسار و به خصوص جان علاقمند کرده است این است که نیازی به این اصل و نصب درخشان ندارید. نیازی نیست که بگویند،” اره فلان فیلم رو او ساخته” یا “اون در فلان جا کار میکرده”. اگر از شما خوششان بیاید، اگر فکر کنند جالب هستید، و اگر فکر کنند شما از آنچه که از آن دم میزنید کاملا آگاهید از شما خوششان خواهد آمد. اکنون نیز همواره تمام اینها را در جوانهایی میبینم که تازه اول کارشان هست و شروع به فعالیت در اینجا میکنند. اگر حس کنند که یک نفر از داستان سر در میآورد یا شخصیت جالبی دارد به او اعتماد میکنند.
این موضوع خیلی به من کمک کرد. کار کردن با لی آنکریچ (Lee UnKrich) در داستان عروسک 3 (Toy Story 3) کار مهم دیگر من بود. لی بخش مهم پیکسار وتمام فیلمهای آنان است. کار در کنار او سبب شد او نیز به من اعتماد کند. او سبب درک بیشتر من از حقیقت پشت صحنه شد. نمیدانم این کار با اهداف بیشتر نزدیک شدن به من بود یا نه..اما اینطور فکر میکنم. من خیلی به او کمک میکردم مثل ضبط کردن بازیگران در Toy Story 3. لی کارگردانی میکرد و من دیالوگهای مقابل بازیگران را میخواندم. من به تمام سناریوها میرفتم تا او بر روی کارگردانی تمرکز کند و مجبور نباشد با بازیگران دیالوگ خوانی کند.
در نتیجه، من نحوه کارگردانی بازیگران توسط لی را نظارهگر بودم. با دنبال کردن وی فرصتهای بسیاری برای یادگیری داشتم. فقط بودن در یک اتاق با اندرو استانتن، لی، پیت دِکتِر، دن گرسون،راب بیرد بعنوان نویسندگان اصلی افتخار بزرگی بود. مدتی بعد، دن و راب بر روی فیلم کار میکردنند و من هم همراهیشان میکردم…فکر میکنم وقتی از من کمک میخواستند نسبت به سالهایی که با آنها کار میکردم ،احساس راحتی داشتند.
ولی خیلی جالب بود. میدانم به نظر مسخره میآید ولی زیاد به استرس و فشار اینکه : ” وای خدای من..من الان یک کارگردانم” فکر نمیکردم. برایم عادی بود. تنها اینطور که : ” کارم را بلدم” بر داستان تمرکز میکردم. ” من اکنون مسئولم” و سعی میکردم زیادی در فکر کردن به آن وسواس نشان ندهم. فقط بر کاری که اکنون انجام مدیهم تمرکز کنم. و بدین ترتیب فیلم Tracy را که یک اکشن زنده بود ساختم. فکر میکنم به نظر آنها اینطور بود که “خوب، فیلمی بوده که خودش نوشته و کارگردانی کرده”. با اینکه یک انیمیشن بیلیون دلاری نبود، خود داستان قسمت سخت ماجرا بود و رسیدن به جایی که تقریبا انتظارش را داشتید به نظر من که کمک کننده بود. ولی واقعا مطمئن نیستم که از ابتدا هدف من کارگردان شدن بوده اما به هرحال کاری بوده که دوست داشتم به تنهایی انجامش دهم. همیشه به بچهها میگویم اگر کاری را انجام میدهید باید به نوعی بخواهید که آن را انجام دهید چه پاداشی دریافت کنید چه نکنید. این کار فقط بخاطر این باشد که از انجام دادنش لذت ببرید.
دان سارتو: میگویید که سعی کردید به فشارها توجه نکنید. اما بعنوان یک کارگردان، مردم حواسشان به شماهست و از شما توقع دارند. چطور با این حقیقت که ” من حرف آخر را میزنم و تمام کارها از طریق من انجام میشود” کنار آمدید؟
دان اسکانلون: باز هم میگویم، تمرکز کردن بر روی داستان حداقل باعث شد حس کنم….
دان ساترو: راحت باشید
دان اسکانلون: بله..راحت بودم. اگر تنها یک مکان برای راحت بودن شما باشد، آن مکان همان جایی است، که شما میخواهید راحت باشید. جواب هر سوال دیگری را از طریق داستان میشود داد. نیازی نیست تمام جزئیات نورپردازی، طراحی کاراکتر و حتی انیمیشن را بدانید. تا وقتی که داستان را فهمیده باشید، کافی است به باهوشترین شخص تیم نگاه کنید و بگویید “میخواهم این لحظه از فیلم حس همدردی، غم، یا بامزه بودن یا هرچیز دیگری را القا کند. این شخصیت باید از حالت اعتماد به آن شخصیت به عدم اعتماد برسد. با استفاده از آنچه که میدانید به من کمک کنید به این هدف برسم” در دپارتمان نیز همینطور است. بیاد دارم یک بار به همسرم گفتم” گاهی حس میکنم دارم منظورم را بارها وبارها به همان افراد تکرار میکنم” ولی، این دقیقا کاری است که من باید انجام دهم. اگر کاری غیر از این انجام دهم پس مطمئنا راه را اشتباه میروم. چیزی که به بازیگر راجب به صحنه میگویید باید همان چیزی باشد که به انیماتور و نورپرداز میگویید. باید سازگار باشید.. این صحنه در مورد غم و اندوه است.. این بزرگترین بخش کار شماست. افراد بسیار باهوش و با استعدادی در گروه وجود دارند که میدانند چطور باید حس غم را منتقل و القا کرد. اگر اینطور نبود..شما باید اصلاحش کنید..” واقعا در این صحنه غم و اندوهی حس نمیکنم” گاهی به همین راحتی است. فکر میکنم گاهی افراد این را خیلی پیچیده میکنند چون خودشان میخواهند پیچیده باشد…
دان ساترو: فکر میکنند باید اینکار را انجام دهند.
دان اسکانلون: بله. در جواب سوال شما همینطور است..تا همیشه حرف اول و آخر را بزنند. کافی است کمی خونسرد باشید. ساده باشید تا بفهمند چه میکنید و چه میخواهید. زمانهایی وجود دارند که باید احساس ” هی بچهها، همه چی مرتبه” را به آنها منتقل کنید. و زمانهایی که باید صادق باشید و بگویید: ” نمیدونم دارم چی کار میکنم..به کمکت احتیاج دارم”. و من این را یاد گرفتم. رهبری واقعا بخش مهمی از کار است و خوشبختانه من Kori Rae را داشتم، او رهبر فوق العادهایست. گاهی فکر میکنم از مدیران بیشتر میشود یاد گرفت. اگر یک هنرمند را در این جایگاه قرار دهیم همیشه نخواهد دانست که چطور باید یک رهبر باشد. در دپارتمان نیز مدیران بسیار خوبی داشتم که میتوان از آنها خیلی چیزها درباره اینکه چطور باید شخصیتهای مختلف را مدیرت کرد یاد گرفت و چگونه باید یک رهبر بود. این بخش مهمی از کار است که فکر میکنم بیشتر افراد سریعا به آن پی نمیبرند.
دان سارتو: خوب بخاطر این است که بیشتر افراد در جایگاهی نیستند که نگران این مسائل مدیریتی باشند. ولی این همان جایی است که بسیاری از مشکلات پروژه از آن سرچشمه میگیرند.
دان اسکانلون: دقیقا.
دان سارتو: این کار شما کشمکش و سر وکار داشتن با مردم است. صرف نظر از اینکه هرچقدر هم بااستعداد و باتجربه باشند، در پایان روز این شما هستید که فیلم را طبق مهلت خاص، با افراد مشخص و تحت منابع معینی میسازید. تابحال شده از اداره کردن و بدست گرفتن سکان پشیمان شوید؟
دان اسکانلون: همه فیلمهای پیکسار همیشه جایی دارند که به این فکر میکنید: ” فکر نمیکنم این یه فیلم باشه” من کاملا این لحظات را تجربه کردم. یعنی لحظاتی بوده که در استوری بورد بودم و حس میکردم فیلم مرده است. وقتی عنصر A را درکنار B میگذاری و میبینی هیچ سازگاری ندارد..جواب نمیدهد..ما همیشه این حس را داریم. احساس خیلی بدی است. دقیقا یادم نمیآید که لحظه ای بوده باشد که فکر کردیم: ” این حتما جواب میدهد” اما وقتی خوش شانس باشیم این حس را داریم. معمولا زمان نمایشی فرا میرسد که همه میگویند ” این داستان توست” ..خیلی چیزها را امتحان میکنی ولی لحظهای فرامیرسد که میگویی :حالا متوجه شدم. وقتی میفهمیم این داستانِ مایک بوده نه سالی ( کنایه از متوجه اصل داستان ) مهم است، زیرا تمام تلاش و احساس خود را صرف آن کردهایم. وقتی تیم Oozma Kappa را اضافه کردیم و آنها شروع کردند هم با مایک و هم با سالی کار کنند (همه جانبه کار کنند) لحظه ای بود که گفتیم: ” یه چیزی تو این فیلم هست که ارزش کار کردن داره.. و … و داره جواب میده”
دان سارتو: راجبه مسائل مربوط به اتمام صحنه توضیح دهید. تکرار مکرر صحنهها. .
دان اسکانلون : اینجا بود که کلی چیز از کوری(Kori) یاد گرفتم. کوری کارها را خیلی خوب رو براه میکرد. قسمت زیادی از کارهای مربوط به ساخت فیلم همین است که چطور کار ها را رو به راه کنید. بعضی وقتها میفهمید که یک فیلم خیلی بیشتر کار میبرد و همین طور که پیش میرویی چالش های بیشتری برایت ایجاد میکند. خوشبختانه من جایی کار میکنم که همه کارکنان واقعا با استعدادند و وقتی آنجا تصمیم میگیرید که کاری را اصلا انجام ندهید به هیچ وجه این کار را نمیکنند و همه چیز خوب پیش میرود. اما به آخر کار که نزدیک میشوید دیگر باید به افراد روحیه بدهید و با انرژی نگهشان دارید. اینجایست که دیگر نمیخواهید کسی باشید که مدام باید یک چیز را تکرار کند آن هم چیزی که در حقیقت اصلا ارزشش را ندارد. در این چنین مواقعی من بازهم به داستان فیلم بر میگردم. باید دید این نقطه از فیلم چقدر اهمیت دارد. واقعا چقدر باید روی آن کار کرد تا ایده و مفهوم مورد نظررا برساند؟ بعضی مواقع بیشتر نگران صرف کردن انرژی مردم میشوم تا نگران پول خرج کردن.
و به نظر من آنجا دیگه دلت می خواهد بقیه بدانند که چه چیزی در ذهنت میگذرد. من هیچ وقت کلی وقت نمیگذارم که یک بطری آب که در پس زمینهی صحنه است یا اصلا در صحنه اهمیت ندارد را تنظیم کنم. راستش را بخواهید حتی با یک جک ممکن است به مشکل بخورید و آنجاست که باید از خودتان بپرسید آیا این جک از نقاطی از داستان که بعدا باید رویشان وقت بگذاریم مهمتر است؟ اما این جا هم خوشبختانه می توانم به قوانین خودم رجوع کنم. از خودم می پرسم: انجام این کار آسان است یا سخت؟ آن وقت می توانید تصمیم بگیرید که انجام آن کار ارزشش را دارد یا نه. فقط باید سعی کنید از انرژی و نیروی افراد درست استفاده کنید.
دان سارتو: فقط به خاطر اینکه می توانید کاری را انجام بدهید دلیل نمیشود ….
دان اسکانلون: … دلیل نمیشود ارزش انجامش را داشته باشد. خوشبختانه من هم همین حس را دارم. داستان فیلم یکی از جاهایی بود که خیالم راجع به آن راحت بود. اما وقتی که از جاهایی که خیالتان بابت شان راحت است بیرون میآیید،آنوقت دیگر واقعا دلتان می خواهد بقیه هم از تصمیماتی که میگیرید حمایت کنند تا خیالتان راحت باشد که تصمیم درست را گرفتهاید. این کار مثل یک مسابقهی ماراتون میماند و شما میخواهید که همه را با انرژی و علاقهمند نگه دارید و خستگی آنها را از پا در نیاورد. اما داستان از این لحاظ سخت است که همانطور که گفتید فقط تا یک حد مشخصی بازگویی و تکرار دارید و بعضی وقتهاست که مجبور میشوید کارها را سریعتر انجام بدهید حتی اگر سخت باشند. اینجا دقیقا جایی است که من فکر می کنم ارزشش را دارد اگرچه گاهی برای تیم خوشایند نیست. این کار بر همه چیز تا انتهای کار تاثیر میگذارد . ما باید داستان را دقیق پیش ببریم حتی اگر به معنای کار تا دیر وقت و همچنین کار کردن سریع تر و سختتر باشد. من ترجیح میدهم آن انرژی را همین جا صرف کنم چون اگر کار به تعویق بیافتد باید بعدا خیلی بیشتر انرژی صرف کرد.
دان سارتو: برگردیم به قسمت تولید ، بزرگترین چالش هایی که باآنهاروبرو شدید چه چیز هایی بودند؟
دان اسکانلون: اگر بخواهیم خیلی کلی نگاه کنیم می توانم بگویم که قطعا داستان بزرگترین چالش بوده. بخاطر این که این کار درواقع روایت دیگری (prequel) از داستان اصلی بود که باعث میشد پیچیدگی کار بیشتر بشود. ما قبلا از این نمونه کار ها انجام نداده بودیم و بعضی مواقع هنگام انجام کار یک سری از چیزها در داستان درست از آب در نمیآمد. جایی بود که میگفتیم” شکل دادن داستان مانند ایجاد یک تعادل است،تعادلی که گاه به گاه ممکن است بخاطر همین prequel به هم بخورد. و وقتی دارید روی داستانی کار می کنید که روایت دیگری از داستان اصلی است کارها خیلی سختتر می شوند چون افراد پایان فیلم را از قبل میدانند.
و همچنین حجم فیلم هم خیلی کار را سخت می کرد. در اون دنیای بزرگ فقط مردم نبودند بلکه هیولاها هم بودند. همهی آنها باید کاملا متفاوت از هم باشند. بنابراین وضع ظاهری شان هم باید متفاوت باشد. این کار را خیلی پیچیده میکرد. پس در نتیجه تعداد بازیگران هم زیاد میشد. حتی از نقطه نظر نویسندگی هم شما شخصیت های زیادی دارید که باید با آنها سر و کله بزنید. اما باز هم بی شک داستان سختترین قسمت کار است. هم چنین در طولانی مدت، همین داستان نقطهای است که در انتها فرد از کارش خوشنود میشود. همیشه در اتاق داستان (Story Room) فضا شاد و پر نشاط نیست. این کار، کار خیلی خسته کنندهای است چون باید از آن یک اثر سرگرم کننده، جالب و مفرح ساخت.
دان سارتو: علاوه بر این، سرگرم کننده و جالب ساختن یک کار خیلی سخت است. راههای زیادی هست که بشود با آنها الکی خوش بود و خندید اما این دلیل نمیشود که اینها علاوه بر دوستان لودهتان بقیه را هم بخندانند. خوب حالامی خواهیم به موضوع دیگری بپردازیم، آیا هیچ پیشرفت فناورانه ای در این فیلم به وجود آمده؟
دان اسکانلون: مسلم است که کولهپشتیها از این دسته بودند. یک جایی بود که داشتیم با تیم شبیه سازی حرف میزدیم و آنها گفتند که کوله پشتیها واقعا سخت هستند مخصوصا وقتی روی خز باید طراحی شوند. و من با خودم فکر کردم آیا واقعا این طور است؟ در فیلم چند کولهپشتی هستند و واضح است که طراحی آنها خیلی سخت بوده. اما به اندازهی آبوموها و انفجارها جذاب نبودند، اما این یک طرف قضیه است و طرف دیگه حجم فیلم است. در فیلم اول هیولاها ما نمیتوانستیم آنقدر هیولا در پس زمینه داشته باشیم. این فیلم در یک کالج گرفته شد و ما مجبور بودیم آنجا را با همه جور هیولا پر کنیم و همهی آنها هم از انواع مختلف وسایل و تجهیزات و صورت های ظاهری مختلف استفاده می کردند مثل شاخکدارها و حلزونهای لغزنده. بنابراین وسعت و قلمروی فیلم از جاهای دردسر ساز و سخت بود. ما همچنین پیشرفت های غیر منتظره ی زیادی هم در مورد نور پردازی داشتیم. این فیلم، فیلمی بود که ما برای اولین بار در آن از نرم افزار نورپردازی سراسری(Global Illumination) استفاده کردیم و همین امر بود که باعث میشد فیلم غنیتر به نظر برسد. این گام، گام بزرگی در این فیلم بود.
دان سارتو: الان که فیلم به اکرانش نزدیک میشود وقتی به گذشته نگاه می کنید چه چیزی در این فیلم باعث میشود حس رضایت فردی بیشتری داشته باشید؟
دان اسکانلون: راستش را بخواهید همین که میدیدم همه کارشان را انجام می دهند برایم کافی بود. وقتی میشنوم مردم میگویند که فیلم را دوست دارند از کار کردن با همهی 250 نفری که با آنها کار کردم احساس غرور میکنم. شما نتیجهی سخت کوشی آنها را میبینید. برای من این قمار بزرگی است. همهی افراد دارند به سختی کار میکنند و کارشان را خوب انجام میدهند. و اگه کارها خوب پیش نرود آن وقت با خودتان فکر میکنید تقصیر شماست. بنابراین وقتی میبینم آنها از داشتن چنین کاری احساس افتخار و غرور دارند باعث میشود من هم خوشحال بشوم. همچنین از دیدن مردمی که در استودیو با ما کار نکردند اما از نتیجهی کار مغرور و شاد هستند هم خیلی خوشحال میشوم. وقتی میبینید افرادی که در هنگام انجام کار حتی آنها را ندیده بودم، چقدر هیجان زده هستند آن وقت است که معنای با هم خوشحال بودن را میفهمید. همین چیزهاست که مهم هستند، همهی آن تصمیمات کوچکی که در فیلم گرفته شد و باعث شد افراد نتیجهی کارشان را ببینند و وقتی در خانه با همسر یا فرزندانشان هستند به آن قسمت اشاره کنند و بگویند: اون کار من بود.
انتهای مصاحبه/./
متن جالبی بود