skip to Main Content

نقد و مروری بر سفر شگفت‌انگیز لوکا محصول استودیوی پیکسار

داستان دلچسب انریکو کازاروسا در مورد یک هیولای آبی جوان و خجالتی که کنجکاوی سیری‌ناپذیرش  در کشف شگفتیهای زندگی روزمره کمکش می‌کند، به اندازه عمق یک اقیانوس پیچیدگی دارد.

در لوکای دیزنی و پیکسار یک هیولای آبی جوان و خجالتی به نام لوکا از دریا خارج می‌شود تا کشف کند که در بالای امواج دنیایی پر از شگفتی‌های غیرمنتظره وجود دارد. راهنماهای او در این سفر آلبرتو و جولیا هستند. آلبرتو یک هیولای آبی جوان و ماجراجوست که آسیب‌پذیریش را پشت گستاخی و جسارتش مخفی می کند و جولیا یک انسان، دختری سرزنده و شیفته تماشای ستارگان است. آنها به عنوان ” افراد ضعیفی” که شانس چندانی برای برد ندارند، با یکدیگر متحد می‌شوند تا برای بردن جایزه مسابقه جام پورتروسو با اِرکول، قلدر شهر رقابت کنند.

لوکا به کارگردانی انریکو کازاروسا و تهیه‌کنندگی آدره‌آ وارن نوعی تجلیل دلچسب از دوستی‌ست. با این حال اگر از سادگی ظاهری مضامین آن بگذریم، پیچیدگی عمیق آن را که عمقی به اندازه یک اقیانوس دارد، درک می‌کنیم.

در اوایل فیلم، لوکا که از زندگیش به عنوان چوپان یک گله بزماهی خسته شده است، حبابی را در آب ایجاد می کند و برای مدتی طولانی به تصویر خودش که در این کره درخشان منعکس شده، خیره می‌شود. بعد از آن لوکا  با نگاه کردن از داخل یک ته‌لیوان شیشه‌ای به بررسی اطرافش می‌پردازد. وقتی از فاصله‌ای دور با این شیشه بر روی یک گرامافون متمرکز می‌شود ، آن شیء بلافاصله به یک شیء جادویی تبدیل می‌شود. در این صحنه‌ها _ و در حقیقت در تمام فیلم_ از ما می‌خواهند که دنیا را از نگاه لوکا ببینیم و ماجراها را از نگاه او تجربه کنیم.

با مشاهده واقعیت ها از درون یک لنز _ یک حباب، ته یک لیوان  و یا خود صفحه سینما _ بلافاصله دیدگاهی متفاوت و حتی شاید خارق‌العاده پیدا می‌کنیم. وقتی لوکا برای نخستین بار از آب خارج می‌شود و منظره سبز و زیبای Riviera ایتالیایی ، آسمان آبی ، آفتاب گرم، ابرهای پرمانند و پرندگان را می‌بیند ، این نوعی مکاشفه است. دنیای روی آب به طرز حیرت‌انگیزی زیباست و وقتی با نگاه لوکا همراه می‌شویم، ما هم در این حس بهت و حیرت با او شریک می‌شویم. ما از طریق لوکا جادوی موجود در زندگی روزمره را دوباره کشف می‌کنیم.

تأکید فیلم بر نحوه نگاه یادآور آثار فیلمساز ژاپنی، هایائو میازاکی است. مثلاً در فیلم ” توتورو همسایه من” محصول استودیو Ghibli صحنه‌ای هست که در آن می‌بینیم که Mei ، شخصیت دختر جوان فیلم، از سوراخ یک قوطی به دنیا نگاه می‌کند. چنین لحظاتی به کرات در لوکا وجود دارد که در آنها از ما به عنوان مخاطب خواسته می‌شود که با تغییر زاویه نگاهمان به اشیاء ، واقعیتها را دوباره کشف کنیم. این کاری‌ست که تمام هنرها انجام می‌دهند . این فیلم از ما دعوت می‌کند تا از منظر جدیدی به دنیا بنگریم. با این کار فرصت پیدا می‌کنیم تا  دنیا را ازنگاه یک کودک ببینیم، کاری که پیکاسو در تمام عمرش سعی کرد انجام دهد. با توجه به اینکه کازاروسا مرید مکتب میازاکی‌ست، جای تعجب نیست که نمونه‌هایی از آثار این استاد ژاپنی _ استفاده از اَشکال و ترکیبات ساده، کشف شگفتی در طبیعت و جذابیت همیشگی پرواز _ را  در جای‌جای لوکا می‌بینیم .  حتی نام شهر یعنی پورتوروسو یادآور فیلمی از میازاکی به نام Porco Rosso است . با این وجود کازاروسا با آوردن رویکرد ایتالیایی کاملاً متمایز خود به داستان، محیط و شخصیتها موفق شده است که سبک هنری قدرتمند خود را به‌وجود بیاورد.

تجربه لوکا از دنیای روی آب با جزئیات باشکوه ارائه می‌شود. بافت دیوارهای سنگی بسیار واقعی‌ست . نماهای نزدیک از ساحل که با آب دریا شسته می‌شوند، به طرز اعجاب‌آوری “واقع‌گرایانه” هستند. رنگهای زنده و روشنی فضا حس فوق‌العاده‌ای از بافت و ترکیب، حجم و احساس ایجاد می‌کنند. می‌توانید حس راه رفتن بر روی سنگ‌ریزه‌ها و طعم بستنی‌هایی که در میدان شهر عرضه می‌شوند،را احساس کنید. با نگاه کردن از دید لوکا دنیای آشنای اطراف ما به جایی پر از معجزه تبدیل می‌شود. همه‌چیز به یک ماجرا تبدیل می‌شود.

اما  در این نماها فقط جنبه زیبایی مطرح نیست. استفاده دقیق کازاروسا از نور و رنگ دائماً باعث بهتر شدن خُلق شده و درک ما را نسبت به شخصیتها عمیق‌تر می‌کند. صحنه اصلی فیلم که در آن لوکا به آلبرتو خیانت می‌کند ، قبل از غروب خورشید و زمانی که آسمان و دریا با یکدیگر مخلوط شده و یک تصویر پرنقش‌ونگار حیرت‌انگیز را ایجاد کرده‌اند، رخ می‌دهد. رنگهای غالب در صفحه رنگها، رنگهای نارنجی و سرخ آتشین _ رنگهای متعلق به مارس، خدای رومی جنگ _ هستند که کاملاً با خشم ناشی از این رویارویی هم‌خوانی دارد. پس از آن ، صحنه شبانگاهی‌ست که در آن بام مخفیگاه پسران به سختی با زغالهای کم‌نور روشن شده است که حالت غم و اندوه آن لحظه را بیشتر می‌کند.

چنین لحظاتی حاصل انتخابهای خلاقانه همراه با اعتماد‌به‌نفس هستند و پیچیدگیهای نهفته در سادگی فریبنده فیلم را آشکار می‌سازند. این صحنه‌ها با ایجاد یک‌سری ارتعاشات عاطفی قدرتمند به ما امکان می‌دهند که علاوه بر سهیم شدن در تجارب شخصیت‌ها ، درون روح آنها را هم ببینیم.

حس مکان نیز درست به همان اندازه قدرتمند است . از لحظه‌ای که برای نخستین بار دزدکی به دامنه‌های سواحل سرسبز لیگوریا نگاه می‌کنیم، شک نداریم که در ایتالیا هستیم. تمام مناظر و جزئیات  از میدان عجیب پورتوروسو گرفته تا نحوه تابش نور از میان لباسهای شسته‌شده آویزان روی طنابها ،کاملاً درست هستند. حال و هوای ایتالیایی در سرتاسر فیلم جریان دارد ، از مکانها گرفته تا زبان و تا موسیقی خاطره‌انگیز متن فیلم که ویژگیهای آهنگهای محبوب دهه ۱۹۵۰ و اپراهایی مانند O Mio Babbino Caro اثر پوچینی را در خود دارد. وسپای نمادین هم در حالی‌که  عکسی که بین دسته‌های موتورسیکلت آلبرتو گیر کرده، تصویر مارچلو ماسترویانی، مشهورترین بازیگر ایتالیایی آن دوران، است، نقش اصلی یک خواسته یا آرزو  _ و شاید حتی حضور الهی _ را ایفا می‌کند.

تصویر ماسترویانی تنها یکی از اشارات متعددی‌ست که در سراسر فیلم پراکنده هستند و ابزارهای فرازبانی هستند که کازاروسا از آنها برای تجلیل از سینما  و تمام اَشکال آن استفاده کرده است. نام قایق ماهیگیری `در سکانس آغازین فیلم Gelsomina است که اتفاقاً نام قهرمان داستان La Strada اثر فدریکو فلینی ( داستانی ظریف درباره کشف خود که در پس‌زمینه‌ای از روستاهای ایتالیا رخ می‌دهد) نیز هست. دیوارهای پورتوروسو با پوسترهایی تزئین شده‌ که به سینمای دهه ۱۹۵۰ ادای احترام می‌کنند. در اینجا دوباره La Strada اثر فدریکو فلینی و همچنین Roman Holiday اثر ویلیام وایلدر _ که  شهرتش به خاطر نماهایی‌‍ست که در آنها آدری هیپبورن و گریگوری پک سوار بر وسپا با سرعت از داخل شهر رم عبور می‌کنند _ و بیست‌هزار فرسنگ زیر دریا محصول دیزنی که بر اساس داسان علمی‌تخیلی ژول‌ورن ساخته شده و چشم‌اندازی بسیار عاشقانه و احساسی از دنیای زیر آب را به نمایش می‌گذارد، ظاهر می‌شوند.

این ایتالیایی‌ست که نسل پس از جنگ به عنوان سرزمینی که در آن هنوز معصومیت وخیال‌پردازی  در تقابل با پیشرفت بی‌رحمانه مدرنیته باقی مانده است، به خاطر می‌آورند. تنها وسپا نماد پیشرفت نیست، بلکه قایقهای موتوری که انسانها شروع به توجه به آنها و جانب‌داری از آنها کرده‌اند و قطاری که در انتهای فیلم لوکا را با خود می‌برد نیز جنبه نمادین دارند.

صحنه عزیمت قطار با پایبندی به استعاره‌های سینمایی که صحنه‌های کلاسیک وداع از صد فیلم مختلف را در ذهن تداعی می‌کند، چیزی را ارائه میکند که بی‌شک اوج عاطفی فیلم است. در این لحظه است که لوکا آرزوی خود را برآورده می‌بیند و در راه رفتن به مدرسه با جولیا همراه می‌شود، وقتی که با بهترین دوستش، آلبرتو وداع می‌کند و آلبرتو هم به نوبه خود می‌پذیرد که باید بگذارد که لوکا برود. این صحنه به‌شدت غم‌انگیز و در عین‌حال شادی‌بخش است. در مقابل چشمانمان می‌بینیم که دو پسر بزرگ می‌شوند و معنای عشق واقعی را می‌فهمند. وقتی لوکا به آن طرف اقیانوس نگاه می‌کند و پرتو نوری را می‌بیند که جزیره‌ای را که او و آلبرتو آن‌همه ماجرا در آن داشتند، روشن کرده ، می‌داند که کودکیش را پشت سر گذاشته است.  این لحظه لحظه‌ای تلخ‌وشیرین و در عین‌حال سرشار از امید است و مطمئناً کازاروسا آن را  از سفری که در دوران جوانی برای تحصیل در رشته انیمیشن از ایتالیا به ایالات متحده داشته، الهام گرفته است.

هر کسی که برای دنبال کردن رویاهای خود کسی یا چیزی را ترک کرده است،  در لحظه سوار شدن لوکا به قطار با او احساس همدلی می‌کند. انگیزه و عامل هدایت‌کننده لوکا در سفرش اشتیاق شدیدش به دانستن و کنجکاوی سیری‌ناپذیرش در مورد جهان هستی _ اشتیاقی درونی که جولیا که او نیز به همان اندازه مشتاق است، آن را شعله‌ور می‌کند _ است. جولیا بی‌شک بخشهایی از Canto 26 از کتاب “دوزخ” اثر دانته را که از زبان اولیس، زمانی که افرادش را ترغیب می‌کند به همراه او به ناشناخته‌ها سفر کنند،  خوانده و آموخته است: « شما برای آنکه در جهل حیوانی خود زندگی کنید، آفریده نشده‌اید، بلکه برای این خلق شده‌اید که به دنبال فضیلت و دانایی باشید. به انسانیت خود بیندیشید.»

« شما برای آنکه در جهل حیوانی خود زندگی کنید، آفریده نشده‌اید، بلکه برای این خلق شده‌اید که به دنبال فضیلت و دانایی باشید. به انسانیت خود بیندیشید.»

 

در اوایل فیلم می‌بینیم که خواسته‌های پنهانی لوکا در قالب یک رویای واقعی قرار داده می‌شود، یکی از چند سکانس فانتزی و خیالی که از یک زبان بصری اغراق‌آمیز برای پرتاب کردن مخاطب به تخیلات پسربچه استفاده می‌کند. در این رویا لوکا و جولیا با ماشین پرنده  لئوناردو داوینچی به رم می‌روند و بر فراز کولوسئوم پرواز می‌کنند. در این پرواز کارشناسانه خیالی، هنر ، علم و تاریخ با یکدیگر همراه می‌شوند و با دیدن پینوکیو، پسرک چوبی، که در زیر پای آنها قدم می‌زند، ادبیات هم  در این عرصه ظاهر می‌شود. در تمام فیلم شاهد اشاراتی به پینوکیو ، اثر کارلو کولودی هستیم. جولیا مجسمه کوچکی از پینوکیو در اتاق‌خوابش دارد. زمانی که دو پسر در جزیره دوستی خود را بنا می‌گذارند، آهنگ  Il Gatto e la Volpe اثر ادواردو بنّاتو که از پینوکیو الهام گرفته، به عنوان موسیقی متن پخش می‌شود. وقتی لوکا نخستین قدمهایش را بر روی زمین برمی‌دارد، دست‌وپاچلفتی‌بودنش تلوتلوخوردنهای عروسک بدون نخ را که از فیلمهای انیمیشن دیزنی در دهه ۱۹۴۰ است، در ذهن تداعی می‌کند. آیا زمانی که لوکا آرزوی رفتن به مدرسه را در سر می‌پروراند، در حقیقت در آرزوی تبدیل شدن به یک پسر واقعی، درست مثل پینوکیو، نیست؟ مطمئناً چنین آرزویی دارد.

در نهایت لوکا با ترک کردن خانه زیرآبیش ، درست مانند تمام قهرمانهایی که مسیر ماجراهای طراحی‌شده توسط جوزف کمپبل را دنبال می‌کنند، چرخه داستان را کامل می‌کند. زمانی که قطار ایستگاه را ترک می‌کند، بارش باران باعث می‌شود که ظاهر لوکا و آلبرتو از شکل انسانی به شکل اصلی خود یعنی هیولاهای آبی تبدیل شود. ما تا به حال  چندین بار در فیلم شاهد این دگردیسی بوده‌ایم _ یک شاهکار ظریف و پرمعنی از فنون انیمیشن _ اما تنها این بار است که متوجه می‌شویم این تغییرشکل به معنای غریبگی و دیگری‌بودن  که بسیاری از شخصیتهای فیلم را می‌ترساند، نیست ، بلکه به معنای یگانگی است. لوکا فقط انسان یا فقط هیولای آبی نیست، بلکه هر دوی این موجودات است. او صرفاً لوکا است.  و بدین ترتیب ، در آن لحظه قاب‌بندی وسایلی که پیش از این حتی متوجه  وجودشان نشده بودیم ، اما حالا با یادآوری نماهای ابتدایی فیلم ، وجودشان کاملاً مشهود است، ما را به شروع فیلم بازمی‌گردانند. این قاب‌بندی‌ها با اشاره بصری واضح به La Luna ، فیلم کوتاه کازاروسا، قایق ماهیگیری Gelsomina را نشان می‌دهد که زیر نورماه بر روی امواج در حال حرکت است. همه جا تاریک و اسرارآمیز است و هیچ تفاوتی میان آسمان و دریا نیست. همه٬چیز در اطراف ما ازلی‌ست و ما در قلمرو افسانه‌ها قرار گرفته‌ایم.

ممکن است تصاویر قطاری که  بخارکنان از داخل شهر Riviera عبور می‌کند، قدری پیچیده‌تر به نظر برسد، اما آنها هم به همان اندازه اسطوره‌ای و غرق در افسانه‌اند. این دو تصویر در کنار یکدیگر به شکلی زیبا  پایانی متعادل برای داستان لوکا می‌سازند. آنها به ما می‌آموزند که آب، خاک و هوا یکی هستند ، مهم نیست که ما روی زمین زندگی کنیم و یا زیر آب باشیم، همه ما در مسیر یک سفر ، رسیدن به آرزوهایمان هستیم .


+

میر‌توحیدرضوی

من عاشق انیمیشن هستم و در همین زمینه هم در پراگ مشغول به کار هستم. بیش از 10 سال هست که از تامین محتوی و انتشار مطالب و تجارب مرتبط با انیمیشن در پویانما و مدیریتِ اون به همراه برادرم لذت می‌بریم. من رو میتونید در اینستاگرام پیدا کنید. لینک‌های مرتبط همین پایین هست:

این مطلب یک دیدگاه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
جستجو